جدول جو
جدول جو

معنی انده خوردن - جستجوی لغت در جدول جو

انده خوردن(مَ مَ ذَ)
اندوه خوردن. غم خوردن:
کسی نیست در بخشش دادگر
همی شادی آرای و انده مخور.
فردوسی.
کنون شادمان باش و انده مخور
که جز نیکویی خود نباشد دگر.
فردوسی.
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
نماند بتو نیز انده مخور.
فردوسی.
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوری و نه انده دد.
(از قابوسنامه).
مخور انده خاندان چون نماند
همی خاندان نیز سلطان و خان را.
ناصرخسرو.
هر که او انده و تیمار تو نگزیند
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش.
ناصرخسرو.
امروز کم خور انده فردا چه دانی آنک
ایام قفل بر در فردا برافکند.
خاقانی.
کنون دل انده دل می خورد زانک
هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت.
خاقانی.
معتدل نیست آب و خاک تنت
انده قد معتدل چه خوری.
خاقانی.
خاقانیا چه ماند ترا کاندهش خوری
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند.
خاقانی.
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.
نظامی.
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری.
نظامی.
چو روی نکو داری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر.
(بوستان).
و رجوع به اندوه خوردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ ذانْ نَ)
غم خوردن. دل گرفته شدن. محزون گردیدن. (از ناظم الاطباء). اغتمام. (یادداشت مؤلف) :
ز اندوه خوردن نباشدت سود
کجابودنی بود این کار بود.
دقیقی.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن.
(ویس و رامین).
سلطان... پرسید که ابوالفضل چون افتاده باشد و اندوه تو می خورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641).
چون خوردم اندوه چون همی بخورد
گردش این چرخ مرده خوار مرا.
ناصرخسرو.
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
تا دل غم اودارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن.
خاقانی.
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا می شد نه با جام.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ قَ)
می خوردن. شراب خوردن. می گساردن:
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد.
فردوسی.
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید بکار.
فردوسی.
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور ورد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور.
خیام.
همه باده بر یاد او میخورند
خراج ولایت بدو میبرند.
نظامی.
بیاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد.
نظامی.
باده کم خور خرد بباد مده
خویش را یاد او بباد مده.
اوحدی.
نه شب عیش و باده خوردن تست
کآبروی جهان بگردن تست.
اوحدی.
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم.
حافظ.
ساقی ار باده باندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشۀ این کار فراموشش باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَرْ دَ)
برگرفتن و بدهان نهادن دانه قوت را. اکل دانه، چینه خواری. دان خوردن:
مهترا بلبل انسم پس از این
بجزاز دست ادب دانه مخور.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ دَ)
مردار خوردن. لاشه خوردن، کنایه از غیبت کردن است
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
گرزم بد آهوش گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندرخورد.
دقیقی.
بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفته از تو کی اندرخورد.
فردوسی.
از او هرچه اندرخورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنی برد.
فردوسی.
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد.
فردوسی.
چنین گفت کز رای مرد خرد
ره باده ساری نه اندرخورد.
اسدی.
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه وی را چه اندرخورد.
اسدی.
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَلْ لَ)
اندوه بردن. غم خوردن:
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدون که بریم انده او ور نبریم.
منوچهری.
رفتم بر دربانش و گفتم سخن خویش
گفتا مبر انده که بشد کانت گوهر.
ناصرخسرو.
سعدیا انده بیهوده مبر دانی چیست
چارۀ کار تو جان دادن و جانان دیدن.
سعدی.
گفتم انده مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان.
سعدی.
و رجوع به اندوه بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ سَ کَ دَ)
مقابل تنه زدن. کوس یافتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خر به بازار ری فراوانست
باخبر باش تا تنه نخوری.
نشاطی خان (از یادداشت ایضاً).
رجوع به تنه زدن و تنه و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندر خوردن
تصویر اندر خوردن
لایق بودن سزاوارگشتن مناسب بودن شایسته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر آوردن
تصویر اندر آوردن
داخل کردن وارد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
به این کوچکی، یک ذره، مقدار کم
فرهنگ گویش مازندرانی